21 / دی/ 90
امروز تو مهد جلسه اولیاء است . واسه همین صبح کلاستونو برای جلسه آماده میکردن.. و من شما رو تو کلاس بغلی گذاشتم..خوشت نیومد و خواستی بری کلاس خودت. بردمت و پشت سر هستی هم اومد. آرمان هم تو کلاس خالی دراز کشیده بود.. خواستم برم که زدی زیر گریه.. نگام به صندلیهای دم در افتاد...گفتم بچه ها امروز خاله مهدیه میخواد براتون تولد بگیره...صندلی بذارم بشینین و شما سه تا خوشحال نشستید رو صندلی و منتظر شروع تولد و من اومدم بیرون.. الان عذاب وجدان داره دیوونه ام میکنه که چرا گولت زدم...دیگه بهم اعتماد نمیکنی..ساعت 11 میام میبینمت گلم... ساعت 11 جلسه اولیا و مربیان بود و مربی روانشناسی و یوگا و مدیران بودن و من دیر رسیدم و چن...