محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

21 / دی/ 90

امروز تو مهد جلسه اولیاء است . واسه همین صبح کلاستونو برای جلسه آماده میکردن.. و من شما رو تو کلاس بغلی گذاشتم..خوشت نیومد و خواستی بری کلاس خودت. بردمت و پشت سر هستی هم اومد. آرمان هم تو کلاس خالی دراز کشیده بود.. خواستم برم که زدی زیر گریه.. نگام به صندلیهای دم در افتاد...گفتم بچه ها امروز خاله مهدیه میخواد براتون تولد بگیره...صندلی بذارم بشینین و شما سه تا خوشحال نشستید رو صندلی و منتظر شروع تولد و من اومدم بیرون.. الان عذاب وجدان داره دیوونه ام میکنه که چرا گولت زدم...دیگه بهم اعتماد نمیکنی..ساعت 11 میام میبینمت گلم...   ساعت 11 جلسه اولیا و مربیان بود و مربی روانشناسی و یوگا و مدیران بودن و من دیر رسیدم و چن...
25 دی 1390

22/ دى/90

صبح سالم بیدار شدیم دیگه پس لرزه هم نداشتیم...شما هم کله سحر لباس پوشیدی و رفتی تو مرغدونی سراغ پیکی نیز... این هم نرگس های خونه پدرجون که خودش عاشقشه: مادرجون بدش میاد که هاپو رو بیارن تو حیاط واسه همین گذاشتنش تو این خرابه طفلکی رو: اسمش funny  هستش که عمو محمد بابای مهرناز روش گذاشت...کلی با دیدنش عشق میکردی.. بعدش هم رفتین سراغ کبوتر که سحر در پی انتخاب اسمی براش بود که تا شب ناپدید و ظاهرا خوراک گربه همسایه شد و چه کرد سحر و چه اشکها که نریخت.. و قرار شد دادگاه که باز شد بره از آقای براری همسایه که تو خونشون گربه هست شکایت کنه ...نامه اش رو که نوشته بود..پدرجون هم گفت بیا&n...
25 دی 1390

20/ دی/ 90

سلام و صبح بخیر!!!! امروز صبح عین یه دسته گل بیدار شدی و گفتی مانی شیر!!!! ...من هم بالاسرت با شیر ایتاده بودم و به نگاه معصومت نگاه میکردم...حیفم میومد فرصت رو از دست بدم و برم سراغ دوربین..تاگفتی شیر دادم دستت...حال کردی..گفتم دتری داروهاتو میخوری؟ گفتی آره و من هم سریع دادم خوردی.. واااای چه ملوس و حرف گوش کن شدی آدم حال میکرد..با خودم صدتا بچه تو فامیلت باشن یه دونه اش به دختر گلم نمیرسن...چرا هستن اما از بابایی انتظار نداشتم... خوب میبخشیمش...یهو متوجه نبود چی داره میگه!!! و روزمونو با خنده شروع میکنیم... روز خوبی داشته باشی گلم. تو راه پله که میرفتیم خونمون یهو گفتی مانی دوستت دارم...پرسیدم باز کی رو د...
21 دی 1390

18/ دی/ 90

صبح بیدارت کردم و دیدم تب داری دوباره..داروهاتو دادم و شیر خوردی و خوابیدی. مادرجون امیدوار بود امروز خوب بشی تا بره...بچه ها درس دارن و دلش اونجاست..نمیدونم چکار کنم.. خدا کنه خوب بشی اگه خدای نکرده نشی باید مرخصی بگیرم ناچارا اما خدا رو شکر مادرجون که زنگ زدم گفت دیگه اصلا تب نکردی و سر حالی و به اصطلاح کمر مریضیت شکست... .. پدر جون هم سه بار از صبح 56 پله رو رفته بیرون و برگشته تا لوازم التحریریه مغازه اش رو باز کنه تا برات برچسب ستاره بخره و بالاخره موفق شد و زدی به دستات و کلی ذوق کردی... شاید مامان بردیا راست میگه باید واکسن آنفلونزا میزدم بهت اینقدر طول نمیکشید..اما خدا رو شکر که الان بهتری و مادرجون اینا تصمیم گ...
20 دی 1390

19/ دی/90

صبحت بخیر نازگلم!!! امروز حالت خوب خوب بود و با خودم آوردمت مهد...سفارشات لازم رو هم به بهاره جون کردم..تا حواست بهت باشه... پمپ بنزین دم دانشگاه بسته بود..و مجبور شدم برم بالای ولنجک و تو صف طویل پمپ بنزین بایستم... آخه بابایی سمت محل کارش پمپ بنزین نیست و قوربونش برم همش با باک خالی خالی تحویلمون میده!!! دیگه 8:30 سرکار بودم.. بعد از ظهر که اومدم دنبالت خوب بودی اما اخلاق نداشتی. تا خود خونه گریه کردی..دارو هاتو دادم و شروع کردی به خرابکاری..ازون مدلهاش که مادرجونو فراری داد. اون هم خیلی دلش برام سوخت. وقتی که رفت به همه گفت طفلک مریم خیلی دست تنهاست دلم براش میسوزه.. و شمار تلفنها بود که به سمت من سرازیر شد...خدا اتفا...
20 دی 1390

11/دی/90- تولد مرجان

امروز اول ژانویه یعنی آغاز سال نو میلادی و ولادت امام موسی کاظمه!!!! ازون بهتر تولد دختر خاله ارشد محیا یعنی مرجان جونه . که محیا خیلی دوسش داره ( البته نه به اندازه مهرناز .الان مرجان حسودیس میشه!!!) مرجان جون تولدت مبارک!!!!15 سالگیت مبارک عسل خاله.... یادش بخیر اون روزی که مرجان بدنیا اومد. من دبیرستان بودم...از شادی خونمون داشت منفجر میشد... آخه اولین خواهر زاده مون بود..من رفتم براش تا بیاد خونمون کلی چیز میز خریم..اما موقع اومدنش به خونه مادرجون من مدرسه بودم..برگشتم خونه دیدم یه خاله ریزه زیر پتو خوابیده... خاله ریزه ای که الان دوم دبیرستان استعداد درخشانه و کلی کمالات و فضائل اخلاقی داره...اهل در...
19 دی 1390

17/ دی/90

صبح تبت بدتر شد و پروفن هم اثر نکرد. به مادرجون گفتم که چند ساعت بعد برات شیاف بذاره و من هم کله صبح با سرویس اومدم دانشگاه..کاش همیشه مادرم پیشم بود... مامان ریحان عسلی میدونه که من چی میگم... خیالم از یه بابت راحت بود که پیش مادرجونی...طفلی تو این شرایط پوشکت هم نمیکنه تا هم خنک بشی و هم یاد بگیری...قول داده تا هفته بعد به این پروژه هم سروسامون میده..ایشاله.. خیلی اصرار دارن امروز ببرنت شمال..اما من نمیذارم..تا آخر هفته دق میکنم...فعلا تا خوب بشی نگه شون میدارم..آخه اربعین حلیم میپزن و بنده خداها خیلی کار دارن..ایشاله به حق امام حسین که اینهمه تو مراسمش عزاداری کردی تا اربعین خوب خوب بشی... تمام آخر هفته رو به یاد انار ...
18 دی 1390

16/ دی/90

صبح تا 11 خواب بودیم چون هرسه ساعت 7 صبح چشامون رو هم رفت...بله چیزی که میترسیدم سرم اومد.. سریع بردیمت درمانگاه فوق تخصص انصاری.. اما از همه بدتر اونجا بود..چه بچه هایی چه مریضی هایی آدم از زندگی سیر میشد... تومطب دکتره بدجوری ترسوندمون..گفت چقدر پوشوندینش. خوب شد دور از جونت تشنج نکرد..برید خونه تبشو کنترل کنید چون همه تختها پره و وضعیت همه بیمارستانهای تهران همینه...منو داری یخ کردم سریع زنگ زدم به مادرجون و حالا گریه نکن کی گریه کن... اونم بنده خدا پس افتاد و دایی جونها روبراهش کردن و طفلکی دیدم چند ساعت بعد تهرانه..علیرغم کارهای زیادی که داشتن و بدتر از همه اینه که وقت امتحان بچه هاست و همه به نوعی گرفتارن و طفلک خاله جون و...
17 دی 1390

15/ دی/90

بخاطر نخوابیدنهای دیشب من و شما تا 10و نیم صبح خواب بودیم و با تلفن خاله ندا بیدار شدیم.. محیا و صبحونه:  خاله ندا از دیروز میخواست که بریم خونشون و من هم که به وضعیتت اطمینان نداشتم..کمی به کارهای خونه رسیدم تا ساعت سه شد...و شما هم با عروسکات بازی میکردی..من قربون دخترم و نوه ام بشم...میشه من یه روزی باشم و نوه ام رو ببینم.. دیدم حالت بهتره و رفتیم نهار رو اونجا خوردیم.. محیا آماده شده بره خونه شهریار و قول داده که با هاش دعوا نکنه.. روسریتو برم دخملی حالت خوب بود...شربت سرفه گیاهی برات خریدم و شیر خشکتو و ( امیدوارم) آخرین بسته پوشک..این دفعه canbebe گرفتم گفتم اینو هم امتحان کرده...
17 دی 1390

14/ دی/90

صبحت بخیر... مثل همیشه خواب بودی من و بابایی هم کلی بوست کردیم که تا برگشت از سر کار انرژی داشته باشیم...شما هم کله صبح اصلا ازین کار ما خوشت نمیاد.. تو دانشگاه هوا به طرز فجیعی سوز داشت..دما  4- بود اما برف نمیباری فقط از دیشب یخ زده بود و خاله بهاره و مهدیه با امیررضا تو بغل سر خوردند کف زمین...بیچاره کسایی که مجبورن پیاده تو این شیب راه برن... روز خوبی داشته باشی.. بعد از ظهر با خاله نرگس اومدیم دنبالت تا با هم بریم جمهوری خرید...مهمتر از همه شورت آموزشیت رو خریدم. زیاد نگشتیم دیدم سرفه هات زیاد شده ترسیدم از سرما باشه  و نمیخواستم به روی خودم بیارم که ازین ویروسها گرفته باشی.. با خاله نرگس که خداحافظی کردم کلی تا خ...
17 دی 1390